دیوار کابل
   شعر ا ز فرهاد شعر ا ز فرهاد

دریغ ا ز کابل و آ ب و خاک ود شت و کوهسارش

که خنجر بر دل و جان میزند هر لحظه دیدا رش

حساب خفتگان زیر خاکش را کی میداند

هزارا ن کشته افتاده ست درهر پای دیوا رش

چه خوش میگفت صا نب روزگاروصف کابل را

"خوشا عشرت سرائ کابل و دامان کوهسارش"

بیا صا ئب تو یک بار دیگر دروادی کابل

که جای سبزه و گل جوی خون بینی به گلزا رش

همان برج فلک سا را که کردئ در غزل توصیف

حنا یت کار دوران کرد مثل خاک هموارش

به ابروی پل مستان هزا را ن کشته  مد فونند

نه از نهرش نشانی ماند نئ ا ز ا رغوا ن زا رش

نطر گاه جنون خیز ا ست این جاهرگزرگاه اش

همیشه کاروان مرگ مئ آید به بازارش

جهان آ را و شهر آ را که فخرباستانی داشت

بخون غلطید ایوانش بخاک ا فتاده دیوارش

نه از ناموس نامی ماند نئ ز آثار تاریخی

ستمگاران بی فرهنگ تا آ مد به بازا رش

مسلمانی اگر " فرهاد" با موی است و با شلوار

گذشتم من ا ز ا ین موی و ازاین دستار و شلوا رش

   فرستنده علی درویش

 

 

 


July 31st, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان